آزادگان ما، وارثان شهیدان اند و ماندند تا نامشان را گرامی و راهشان را ادامه دهیم
اخبار دماوند

آزادگان ما، وارثان شهیدان اند و ماندند تا نامشان را گرامی و راهشان را ادامه دهیم

قبل از به اسارت درامدن ….چندبار شهادتین گفتم!

با تنها خشابی که برام مونده بود از دهانه خاکریز اسلحه مو به سمت دشمن گرفتم ولی قبل از اینکه تیری بزنم خمپاره‌ای به سنگر خورد ….
اون لحظه از شدت درد و ضعف، بی تاب روی زمین افتادم …..
بعد از چند دقیقه با صدای عراقی‌ها دوباره متوجه شدم که خاکریز دست دشمن افتاده.
درد شدیدی تو سر و صورتم احساس می‌کردم و توان حرکت نداشتم ولی سعی می‌کردم گوشه‌ای از سنگر خودم رو به مردن بزنم تا اگه عراقی‌ها منو دیدن به گمون اینکه شهید شدم کاری باهام نداشته باشن تا بتونم توی تاریکی شب فرار کنم.
تو همین حین بعثی‌ها سنگر ما رو بستن به رگبار و با پرتاب نارنجک می خواستن خاکریز رو پاک‌سازی کنن تا کسی تو سنگر زنده نمونه.

پس از اینکه نارنجک رو تو سنگر انداختن اشهدم رو خوندم و با اینکه درد و سوزش زیادی توی پاهام حس کردم سکوت کردم تا بعثی ها متوجه حضورما نشن.

نارنجکی که تو سنگر خورده بود باعث آتیش گرفتن وسایل تو سنگر شد و منم دستامو جلوی صورتم حائل کردم تابراثر انفجار تجهیزات جنگی تو سنگر، درامان بمانم…

شدت خونریزی زیادی داشتم و همین باعث شد بی حال وهی چی متوجه
نشم.
وقتی چشمامو باز کردم آتیش و دود تمام سنگرو پر کرده بود و زبونه‌هاش به سقف چوبی سنگر رسیده بود، شعله ها به حدی زیاد بود که نمی تونستم نفس بکشم از طرفی آهسته آهسته خودمو کنار سنگر کشیدم تا برم تو سنگر کناری ولی همین که از سنگر خارج شدم یک سرباز بعثی سر اسلحه شو گذاشت روی سرم.
و از اینجا تازه قصه ی پر غصه ی این حقیر محسن بخشی در
/اسارت ۵۹/۷/۸/شروع شد.

خاطرات آزاده سرافراز
حاج محسن بخشی

در شبکه های اجتماعی با ما باشید

ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *